به گزارش
زاهدانه به نقل از
عصر هامون، همزمان با ولادت امام حسین(ع) و روز پاسدار سلمان لکزائی فرزند ارشد سردار شهید حبیب لکزایی در گفتوگویی با پایگاه خبری عصر هامون به ابعاد شخصیتی پدر شهیدش پرداخت و روایتهایی خواندنی بیان کرد:
پاسدار و جانباز سرافراز و سردار شهید اسلام، ابوالشهید «حاج حبیب لکزایی»، جانشین فرمانده سپاه سلمان، 25 مهر سال گذشته، در سالروز شهادت امام جواد (ع) پس از تحمل 24 سال رنج ناشی از جراحات و مصدومیتهای دوران جنگ و دوری از یاران شهیدش، در حالی که بیش از 60 ترکش در بدن داشت، به سوی همرزمان عرشنشینش پر پرواز گشود.
نفر دوم لیست اعدامیهای ادیمیپدرم متولد 1342 بود اما درد مجروحیت و دغدغه خدمت به مردم، آنچنان محاسن و موهای او را سپید کرده بود که وقتی کسی متوجه سن و سالش میشد، بسیار تعجب میکرد.
پدرم پیش از پیروزی انقلاب، علیرغم سن و سال کمی که داشت با شرکت در فعالیتهای انقلابی، مخالفت خود را با رژیم اعلام کرد، پس از انقلاب اسنادی از پاسگاه ادیمی بدست انقلابیون می افتد که مشخص می شود حجت الاسلام والمسلمین حاج آقای اعتمادی نفر اول و پدرم نفر دوم لیست اعدامیهای منطقه ادیمی بوده اند؛ برایم تعریف میکرد با وجود فاصله حدود 10 کیلومتری میان ادیمی و زابل، به زابل میآمده تا اعلامیههای امام یا توضیحالمسائل ایشان را به دست دیگر مبارزان برساند. این خلق و خوی معنوی و روحیه انقلابی را در مکتب پدرش که یکی از روحانیون برجسته و مطرح منطقه بود، آموخت؛ خانه پدر بزرگم محل رفت و آمد مبارزان انقلابی و محل امن برگزاری جلسات مذهبی پیش از انقلاب بوده و پدرم در همین فضا تربیت شده بود.
پشتکار زیادی در درس خواندن داشتدر زمان کودکی از اینکه پدرم جانباز است اطلاعی نداشتم با وجود جانبازی و داشتن مسئولیت های زیاد همانند دیگر پدر ها به فکر تحصیل ما بود و همیشه با تمام دغدغه کاری اش از مدیر مدرسه جویای درس ما بود.
پدرم در کنار فعالیتهای شغلیشان درس هم میخواند؛ من همیشه با کتاب زبان انگلیسی مشکل داشتم؛ اما پدر کاست آن را داشت و در خانه که مینشست، ضبط را روشن میکرد و بسیار تکرار میکرد تا کاملاً یاد بگیرد؛ من که فرزند ایشان بودم و به لحاظ جسمی سالم، از این پشتکار پدر بسیار شرمنده میشدم و خجالت میکشیدم. او خیلی کم میخوابید و بیشتر کار میکرد.
ما را به خواندن قرآن سفارش میکردو برای نماز یا ما را به مسجد می برد یا در خانه نماز را به جماعت می خواندیم.
بیشتر مواقع با ما بازی میکرد و اهل شوخی و بگو و بخند بود، بیشتر از همه کار می کرد و کمتر استراحت می نمود.
از چپ به راست: نفر اول صادق لک زائی فرزند کوچک شهید، نفر دوم سلمان لک زائی فرزند بزرگ شهید،نفر سوم سرتیپ شهید حاج حبیب لک زائی، نفر چهارم طلبه شهید مسلم لک زائی فرزند شهید که در فاجعه تروریستی تاسوکی سال ۱۳۸۴ توسط گروهک معدوم ریگی به شهادت رسید. وقتی عصبانی میشد، سکوت میکرد. ما آن وقتها نمیفهمیدیم که در عین داشتن قدرت، اینقدر خشم را کنترل و مهار کردن چه هنرمندی و هنرآفرینی بزرگی است.
پدرم، مالک اشتر ولایت بودپدرم صبر و تحملی مثال زدنی داشت؛ هیچگاه عصبانی نمیشد مگر برای کار شهدا. آیتالله سلیمانی نماینده ولی فقیه در استان در سخنرانیشان، پدرم را به مالک اشتر ولایت تشبیه کرد، یعنی نقشی که مالک برای ولایت در زمان خودش داشت، سردار لکزایی همان نقش را برای ولی این دوران خود داشت.
هیچ وقت برای فرزندش پارتیبازی نکردمن 14 سال با پدرم همکار بودم؛ در سپاه پاسداران یک نامه نداریم که سردار نوشته باشد که این امتیاز را به او بدهید، با اینکه من فرزند ایشان بودم، حتی دو روز مرخصی تشویقی به بنده نداد. بنده هم وقتی با ایشان ملاقات داشتم، باید مثل بقیه رفتار میکردم و هیچ رانتی وجود نداشت، البته سعی میکردم تا جایی که ممکن است در دفتر کار مزاحم او نشوم مگر برای کار اداری.
نامه شهادت پدر را از جبهه به زابل فرستادندزمانی که پدر در بیمارستان بستری بوده، از طرف لشکر 41 ثارالله به شهرستان زابل نامه میفرستند که «حبیب لکزایی» شهید شده است.
پدرم میگفت: در بیمارستان کسی مرا نمیشناخت، در زابل هم که همه فکر میکردند من شهید شدهام و تنها مانده بودم؛ در اتاقم مجروح دیگری هم بود که وقتی مادر و پدرش به دیدارش میآمدند از من هم دلجویی میکردند و پدرش حال مرا میپرسید و به من رسیدگی میکرد.
پدرم شماره یکی از مسئولان بسیج را میدهند که با آن مسئول تماس بگیرند و از این طریق دوستانش خبردار میشوند که پدرم زنده است.
پدر وقتی به منزل باز گشت به همه سفارش کرد که کسی از مجروحیتش خبردار نشود؛ دوست نداشت کسی نگران احوال او باشد. او در آخرین مأموریتاش هم که به تهران آمد و در ساختمان ستاد فرماندهی کل سپاه حالش بد شد و به بیمارستان منتقلش کردند، باز هم سفارش کرده بود که به خانواده خبر ندهید و بنده هم ساعتها بعد از بستری شدن او از جریان مطلع شدم.
همیشه همین گونه بود با بسیاری از شهدا رفیق بود و در اعزامشان به جبهه از طریق سپاه و بسیج کمک کرده بود اما کمتر در این باب سخن می گفت حتی من به عنوان فرزندش تا به حال نمی دانستم که بیش از شصت ترکش در بدنش است، روزی که از تعداد ترکش های بدن پدر خبر دار شدم به خودم گفتم چشمت روشن! فرزند پدر باشی و از "بدن" پدر بی خبر!
در همه مجموعه هایی که مسئولیت آن را بر عهده داشت جز موفق ترین مجموعه ها بودند.
ولایت؛ خط قرمز پدر بودبدون استثنا، مقام معظم رهبری و مسئله ولایت فقیه خط قرمز پدر بود؛ معتقد به خدا و پاسدار اسلام ناب محمدی بود، سرشار از اخلاص بود و خودش را همیشه نادیده میگرفت و عاشق اهل بیت بود.
پدرم بی چون و چرا پایبند به آرمانهای حضرت امام و رهبر معظم انقلاب بود، او در همه سخنرانیهایش بر دنبالهروی از ولایت تأکید داشت و میگفت "نگاه کنید ببینید ولایت چه میگوید همان مسیر را دنبال کنید و به جریانات دیگر هم کاری نداشته باشید؛ علمدار ما ولایت است".
امکان نداشت جایی سخنرانی کند و حرفی از امر به معروف و نهی از منکر یا تبعیت از ولایت مطرح نکند.
معتقد و ملتزم به ولایت فقیه بود و برای نماینده محترم ولی فقیه در استان احترام خاصی قائل بود؛ مخصوصاً رابطه کاری که در ستاد احیای امربه معروف و نهی از منکر و مهدویت با هم پیدا کرده بودند، بر میزان این ارادت افزوده بود.
پدر شهیدی نیست که جای بوسه پدرم بر دستانش نباشدخدمت به خانواده شهدا را افتخار خود میدانست، امکان ندارد پدر و مادر شهیدی بگوید سردار لکزایی را نمیشناسم یا سردار لکزایی به ما سر نزده است. اینطور هم نبود که تشکیلاتی و با دوربین و تبلیغات سراغ خانواده شهدا برود. پدر شهیدی نیست که جای بوسه سردار لکزایی بر دستانش نباشد.از پدر شهیدی شنیدیم که می گفت سردار اصلا تکبر نداشت ،چنین انسان بی تکبری از مادر متولد نشده است؛ از یک سرباز خودش را کمتر میدید.
وی در خصوص انگیزه پدر در خدمت به خانواده شهدا گفت: پدر بعد از این ترکشها و مجروحیتی که پیدا کرد (که در حقیقت شهادت را آن زمان تجربه کرده بود)، میگفت "تمام وجودم وقف نظام و مردم و سپاه است"؛ همواره به ما توصیه میکرد کار را برای رضای خدا انجام دهیم. میگفت "اگر کاری انجام میدهید ببینید رضایت خدا در آن هست یا نه؛ عزت شما در کاری است که رضایت خدا را به دنبال داشته باشد؛ محبوبیت شما در این دنیا و آن دنیا در کاری است که با رضایت پروردگار انجام میشود؛ اگر مقبولیت داشته باشد درست انجام میشود و اگر خدایی نباشد، هر کسی با هر ساز و کاری که میخواهد انجام دهد، به نتیجه نمیرسد".
هدیه شهید لکزایی به خانواده شهداپدرم دست خالی به دیدار خانواده شهدا نمیرفت؛ عکسی از مقام معظم رهبری را به تعداد زیاد قاب گرفته بودند و در دیدار با خانواده شهدا غالباً یکی از هدایایی که برای خانواده شهدا میبرد، تصویر رهبر معظم انقلاب بود و در کنارش هم هدیه دیگری در حد توانش تقدیم میکرد.
پدرم تمام طول عمرش را در خدمت خانواده معظم شهدا و ایثارگران و ملت سپری کرد و به این خدمت افتخار میکرد. او ساعتهای زیادی را روزهای پنجشنبه در گلزار شهدا میگذراند؛ افرادی که نمیتوانستند پدر را در دفتر کارش ببیند، در گلزار شهدا او را پیدا میکردند و پدرم هم ساعتها برای آنها وقت میگذاشت و مشکل را تا رفع آن و تا جایی که قانون اجازه میداد پیگیری میکرد.
حسرتی که برای همیشه در دلم ماندچون به پدر بسیار علاقهمند بودم دوست داشتم کنارش کار کنم، حتی دوست داشتم مسئول دفتر او باشم. پیشنهاد را بازرسی استان داد و گفت شما اینجا نمیآیید؟ من استقبال کردم. با پدر مطرح کردم اما ایشان گفت "نه شما همان جا باشید خوب است." برایم سؤال شد؛ گفتم نمیخواهید ما کنارتان باشیم؟ موضوع چیست؟ گفت "نه شما چرا از این دید نگاه میکنید، استان ما یک استان امنیتی است و من هر لحظه برای سرکشی در سطح استان یا در نوار مرزی هستم؛ میخواهم اگر اتفاقی برای من افتاد، شما باشید".
روایت روزی که حبیب من به محبوبش رسیدوقتی پدر را به بیمارستان بعثت میرسانند، یک افسر همراه با او بوده که پدرم به او تأکید میکند خانواده را خبردار نکنید؛ من هم حدود بعد از ظهر مطلع شدم که ایشان بستری است. گویا پزشکان بیمارستان بعثت درباره مشکل اصلی او و وضعیت درمانیاش با دکتر پدرم در زاهدان ارتباط برقرار میکنند که او هم وضعیت پدر را شرح میدهد؛ یک دوستی که از جریان مطلع میشود به بنده خبر داد که از فلانجا تماس گرفتند و از وضعیت پدرتان سؤال کردند؛ من هم با اولین پرواز زاهدان که 22 و 20 دقیقه شب بود، خودم را به تهران رساندم و حدود یک نیمه شب به بیمارستان رسیدم.
پدرم بستری بود و چون دیر وقت بود، به من اجازه ملاقات ندادند خیلی نگران احوالش بودم، تلفن شیفت بیمارستان را از زیر شیشه یکی از میزها برداشتم و ساعت حدود سه بامداد بود که با تلفن داخلی که روی دیوار نصب بود با شیفت بیمارستان تماس گرفتم و اجازه ورود به بخش او را خواستم؛ آنها ناراحت شدند و گفتند ساعت 3 صبح است و بیمار باید استراحت کند. خلاصه تا صبح اجازه ملاقات ندادند.
صبح که پدرم را دیدم، بسیار آرام و راحت بود؛ به من گفت " کی به شما خبر داد؟ اتفاقی نیفتاده. مطلبی نیست. چرا آمدی؟" در ظاهر هم مشکلی وجود نداشت؛ نشسته بود و صبحانه میخورد. با هم صحبت کردیم که برخی از دوستان و همکارانش مثل «سردار باباییان»، رئیس بازرسی فرماندهی نیروی زمینی سپاه و «جناب سرهنگ خمر»، یار و همرزم قدمیش که الان مسئول امور بازنشستگان استان است به دیدارش آمدند و رفتند؛ همین طور نشسته بودیم که دیدم پدرم دست چپش را روی سرشان گذاشت و یک «آخی» گفت. دلم لرزید ولی گفتم انشاالله مطلبی نیست.
به من گفت به عمو زنگ بزن بیاید (حجتالاسلام دکتر نجف لکزایی که الان معاون فرهنگی مجمع جهانی اهلبیت علیهم السلام است)، در همین لحظه تیم پزشکی هم از سپاه از جمله «سردار عراقی زاده» "مسئول بهداشت و درمان کل سپاه،" «سردار اخوان» "مسئول بهداری نیروی زمینی سپاه،" آقای دکتر «پیروی» و... آمدند.
حال پدرم که بد شد، خیلی نگران و مضطرب شدم؛ پدرم که نگرانی من و دکتر را دید، گفت "آرام، آرام، دست و پایتان را گم نکنید. من وضعیت خودم را میدانم الان هم در وقت اضافه هستم." وقتی تیم پزشکی داخل اتاق بود من را بیرون فرستاند و وقتی دوباره وارد اتاق شدم، دیدم پدرم آرام خوابیده، طوری که احساس کردم دارد با من شوخی میکند؛ آهسته گفتم حاجی! حاجی! آن لحظه متوجه شدم هر دو چشم پدرم باز است یعنی آن چشم مجروح ایشان که بر اثر ترکش، بیش از دو دهه بسته بود، باز شده بود؛ آنجا دیگر مطمئن شدم که پدرم، امیدم و «حبیبم» برای همیشه ما را تنها گذاشته و مهمان دوستان شهیدش شده است.
«حاج غلام سرگزی» از معتمدین، ریش سفیدان و بزرگ طائفه سرگزی در سیستان که پیکر پدرم را در قبر گذاشت بعد از مراسم چهلم برای ما تعریف میکرد که "من پیکر بزرگان زیادی را در قبر گذاشتهام اما وقتی داشتم پیکر شهید لکزایی را در قبر میگذاشتم، چهارتا نور را احساس کردم، اول فکر میکردم توهم است اما بعد متوجه شدم هر دو چشم شهید هم باز شده است."
سلمان لکزایی با اشاره به وصیت نامه پدرش که عنوان کرده بود یا در جبهه شهید می شوم و به زیارت امام حسین (ع) نائل میشوم و اگر هم شهید نشدم به کربلا مشرف خواهم شد گفت: در یک کلام میتوانم بگویم پدرم هنرمند بود، البته اگر هنر را از منظر سید شهیدان اهل قلم مرتضی آوینی پذیرفته باشیم؛" هنر آن است که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت"
وقتی بلوچستان یتیم شدبعد از شهادت پدرم، یکی از معتمدین اهل سنت با گریه میگفت "بلوچستان یتیم شد". رفتار او به گونهای نبود که خاص شیعیان یا خاص اهل تسنن باشد، از بزرگان اهل سنت کسی را سراغ نداریم که بگوید 5 دقیقه پشت در اتاق او معطل شدم؛ پدرم همواره تلاش کرد تا حلقه اتصال شیعه و سنی با مسئولان نظام باشد؛ او با اینکه پیشنهادات بسیاری برای خدمت در پستهای دیگر یا استانهای دیگر داشت اما هیچ یک را قبول نکرد و همیشه میگفت "من وقف سپاه هستم" و هیچ جای دیگر را به سیستان و بلوچستان ترجیح نداد.
شهید لکزایی در 18 شهریور 1342 پا به عرصه وجود گذاشت، پدرش روحانی و از مبارزان دوران ستمشاهی بود و این روح مبارزاتی از کودکی در وجود حبیب ریشه دواند و از او فرد شجاعی ساخت که در دوران کودکی و نوجوانی، خواب آرام را از چشمان ضدانقلاب به کابوس بدل کرد و پاسداری شد که اهالی سیستان و بلوچستان زیر سایه صلابت او آرامش مییافتند.
شهید لکزایی در سال 67 در منطقه شلمچه بشدت مجروح میشود به طوری که 4 روز در بی هوشی به سر میبرد. او در اثر این مجروحیتها جانباز 72.5 درصد میشود و ترکشهایی در ناحیه سر و گردن و چشم و قفسه سینه و دیگر جاهای بدنش، سالها همنشین این سردار پرتلاش بودهاند.
این سردار سربلند سپاه اسلام که مدال جانباز نمونه کشور در زمینه مبارزه با تهاجم فرهنگی را نیز بر سینه داشت، در سال 1370 به پاس تلاش در حراست از مرزهای کشور از سوی مقام معظم رهبری تقدیر شد.
علاوه بر این، در طول حیاتش بارها توسط فرماندهان عالی رتبه نیروهای مسلح تشویق و تقدیر شد که از آن جمله میتوان به تقدیر از سوی ستاد فرماندهی کل قوا و فرماندهی کل سپاه، فرمانده نیروی زمینی و معاونتهای مختلف سپاه و نیرو انتظامی اشاره کرد.
جالب آنکه روز شهادت این سرباز نامدار انقلاب، سالروز شهادت امام جواد (ع) و سومین سالگرد شهدای وحدت بود؛ هفتمین روز مراسم شهادتش همزمان با روز عرفه و چهلمین روز شهادت او نیز مصادف با روز عاشورا و 5 آذر سالروز تشکیل بسیج مستضعفین بود.
انتهای پیام/